رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

35 ماهگي پسرم هم تمام شد.

چشم روي هم گذاشتم  و نه چه شب هايي تا صبح بيدار بودم  روزهايي كه به اميد ديدنت و رسيدن به زمان با تو بودن تند تند تو اداره كارهامو تموم كردم كه بدون هيچ اضافه كاري سريع به تو برسم و دم مهد با ديدنت بغل باز كنم و تو باخنده خودتو به من برسوني. تو راه تا خونه برام شعر بخوني از ديدن ماشين پليس هاي كنار اتوبان دو تايي با هم با صداي بلند ذوق كنيم و از ديدن جرثقيل ها به هيجان بياييم. و كارهاي ديگه  از جمله اينكه از من ميخواي دستامو از روي فرمون بلند كن تا ماشين خودش بره و بعد كلي بخنديم و شادي كنيم تو مسير. اره پسرم  روزگار داره سپري مي شه  قبول دارم گاهي بد خلقم و حوصله ندارم  كه حتي كوچ...
20 تير 1395

عيد فطر و سفر به دماوند

سلام عزيز دلم  عيدت مبارك  بالاخره بعد از 29 روز روزه داري ،‌كه من البته فقط امسال موفق شدم 6 روز روزه بگيرم . ماه رمضان تمام شد و به عيد سعيد فطر رسيديم . خدا را شكر كه امسال هم به خوشي به پايان رسيد. طي چند سال اخير كه تعطيلات عيد فطر دو روزه شده و امسال هم به آخر هفته افتاده بود از قبل قرار شد براي اين ايام برنامه ريزي كنيم كه جايي بريم ،‌تا آب و هوايي عوض كنيم . و با توجه به نيومدن پسرعمه مسعودم اينا ديگه اين رفتن جدي تر شد. عمه بهاره هم از قبل دنبال اين بود كه برامون تو دماوند جا بگيره كه خدا را شكر موفق شد براي 2 شب و سه روز برامون جا گرفت كه البته ما سه شنبه بايد مي رفتيم سر كار و بابايي اينا با ع...
18 تير 1395

اولين دوچرخه سواري در پارك

سلام جون مامان امشب با بابا رضا تصميم گرفتيم كه ببريمت پارك تا براي اولين بار تو پارك دوچرخه سواري كني. به خاطر ماه رمضان و افطار و گرمي هوا براي ساعت 10 و نيم رفتيم پارك رضوان و يه يك ساعتي هم تو پارك مونديم چون من و بابا بايد صبح مي رفتيم پارك پسرم حسابي بهت خوش گذشت و براي خودت تو پارك بازي مي كردي  البته هنوز بلد نيستي پاي كامل بزني و تك پا تك پا جلو ميري و گاها هم يادت ميره كه بايد جلوتو نگاه كني و حواست به اطرافيانت پرت ميشه. ولي خدايي شب خوبي بود و خيلي خوش گذشت ...
11 تير 1395

ميلاد امام حسن و زيارت قم و جمكران

سلام عزيز دلم  ديروز تولد امام حسن مجتبي (ع) بود. از شب قبل بابا گفت هماهنگ كنم و با مامانم اينا ما هم بريم قم و جمكران ، چون الان چند وقته كه اونا هر سه شنبه مي رن. خدا انگار قسمت بود و همه برنامه ها جور شد و تنها بديش اين بود كه بابارضا با ما نمي يومد. براي ساعت 4 رسيديم خونه ،‌خونه كه چه عرض كنم بازار شام از شب قبل كه بيرون بوديم خونه تركيده و بابا هم به من گفته بود برو خيالت راحت من همه جا رو مرتب مي كنم ، اما دلم نيومد اون با زبون روزه خونه تميز كنه ، سر همين تو نيم ساعتي كه وقت داشتم تند تند تا جايي كه مي شد خونه رو مرتب كردم و همه ظرف ها رو شستم و يه عصرونه كوچيك هم به تو دادم و براي ساعت 4 ونيم راه افتاديم سمت م...
1 تير 1395
1