35 ماهگي پسرم هم تمام شد.
چشم روي هم گذاشتم و نه چه شب هايي تا صبح بيدار بودم روزهايي كه به اميد ديدنت و رسيدن به زمان با تو بودن تند تند تو اداره كارهامو تموم كردم كه بدون هيچ اضافه كاري سريع به تو برسم و دم مهد با ديدنت بغل باز كنم و تو باخنده خودتو به من برسوني. تو راه تا خونه برام شعر بخوني از ديدن ماشين پليس هاي كنار اتوبان دو تايي با هم با صداي بلند ذوق كنيم و از ديدن جرثقيل ها به هيجان بياييم. و كارهاي ديگه از جمله اينكه از من ميخواي دستامو از روي فرمون بلند كن تا ماشين خودش بره و بعد كلي بخنديم و شادي كنيم تو مسير. اره پسرم روزگار داره سپري مي شه قبول دارم گاهي بد خلقم و حوصله ندارم كه حتي كوچ...
نویسنده :
مامان منير
16:13